نفس...
دلنوشته های نفس...
درهوایی که نه افزایش یک ساقه طنین دارد ونه پرواز پری می رسد از روزن منظومه ی برف تشنه ی زمزمه ام...
روزاول که دل من به تمنای توپر زد،
چون کبوتر لب بام تونشستم،
توبه من سنگ زدی،من نه رمیدم،نه گُسستم،...
بازگفتم که:«توصیادی ومن اهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جاگشتم وگشتم حذر ازعشق ندانم،نتوانم!»
اشکی ازشاخه فروریخت...
مرغ شب،ناله ی تلخی زدوبگریخت...
اشک درچشم تولرزید،
ماه برعشق توخندید!
یادم اید که:دگرازتوجوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم،نرمیدم.
رفت درظلمت غم،ان شب وشبهای دگرهم،
نکنی دیگرازآن کوچه گذرهم...
بی تواما،به چه حالی من ازان کوچه گذشتم!
نظرات شما عزیزان:
shima 

ساعت12:30---29 خرداد 1392
سلام دوست عزیزم نسی جون وبلاگت خیلی قشنگه فقط خواهشازودتر رماناروتوش بذار.راستی خواهرمم ازوبلاگت خیلی خوشش اومد
پاسخ:شیما نفس سلام...خوش اومدی...بازم بیا...رمان گذاشتم واست...بوسسسس
|سه شنبه 2 / 4برچسب:, |
12:38|na30| Comment one
MiSs-A |