نفس...
دلنوشته های نفس...
روزاول که دل من به تمنای توپر زد، چون کبوتر لب بام تونشستم، توبه من سنگ زدی،من نه رمیدم،نه گُسستم،... بازگفتم که:«توصیادی ومن اهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جاگشتم وگشتم حذر ازعشق ندانم،نتوانم!» اشکی ازشاخه فروریخت... مرغ شب،ناله ی تلخی زدوبگریخت... اشک درچشم تولرزید، ماه برعشق توخندید! یادم اید که:دگرازتوجوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم،نرمیدم. رفت درظلمت غم،ان شب وشبهای دگرهم، نکنی دیگرازآن کوچه گذرهم... بی تواما،به چه حالی من ازان کوچه گذشتم!
نظرات شما عزیزان:
درهوایی که نه افزایش یک ساقه طنین دارد ونه پرواز پری می رسد از روزن منظومه ی برف تشنه ی زمزمه ام...
پاسخ:شیما نفس سلام...خوش اومدی...بازم بیا...رمان گذاشتم واست...بوسسسس
MiSs-A |